بی چاره منم که بی تو بی تاب شدم
بی خواب شدم، خیره به مهتاب شدم
بی چاره منم که از سر خجلت خویش
چون شمع شدم، سوختم و آب شدم...
میم و حا...
سلام...
ناگهان، حال، حالِ بدتری شد
ناگهان صحنه گردان، بستری شد
ناگهان، مِی به شکل زهر آمد
ناگهان چهره ها خاکستری شد
ناگهان، خلقت احساس رسید
ناگهان، کار دلها، دلبری شد
ناگهان، بید هم به خود لرزید
ناگهان، موسم ناداوری شد
ناگهان قلب عاشقان تب کرد
حرف از دلبری ها، سَرسَری شد
ناگهان خجلت از حروف آمد
ناگهان وقت مرگ دفتری شد
ناگهان، غصه ها به تاخت شدند
ناگهان وقت مرگ بدتری شد...
میم و حا...
سلام
شعر جدید تقدیمتون...
نشد روشنی با شب تار، یار
و شد عاشق از عشق خود، دورِ دور
و شد ناله با آه بسیار ، یار
و رفت و زمین از غمش اشک بار
و شد گریه با چشم بیمار، یار
و دلها که با آب و آتش عجین
و سر ها که با چوبه ی دار، یار
و طرحی که نقاش بر ماه زد
و ماهی که شد با غم یار، یار
و آهی که شد آه پروانه ها
و سوزی که با ساز دلدار، یار
و راهی که شد، آخر کار ما
و خوابی که با شام دیدار، یار
و عکسی میان تب تار و پود
و فرشی که با عرش دادار، یار...
میم و حا...
سلام
شعر جدیدم تقدیم به ماه...
شاید به عکس چهره ی مهتاب، خو کنم
عزم سفر به سوی خرابات او کنم
شاید بخواندم به میان نگاه خویش
من هم ز شوق، سینه ی خود زیر و رو کنم
شاید که روزگار خوش جامها رسد
شاید که چشم خویش به شکل سبو کنم
شاید که رَخت روشن مهتاب تن کنم
شاید لباس تیره ی شب را رفو کنم
شاید میان تیرگی آسمان بخت
ردّی ز ماهِ دیده ی خود، جستجو کنم
شاید که بین وصل و فراق و شب و خدا
از عمق جان، سیاهه ی شب، آرزو کنم
آنگاه رو به خاک، خدا را صدا کنم
آنگاه اشک می شوم و های و هو کنم
آنگاه اشک دیده سرازیر می شود
آنگاه با همان، به نمازی، وضو کنم
آنگاه پاک می شوم و خاک می شوم
تا غنچه های خون دل خویش، بو کنم
وقتی که باز همدم تنها شدن شدم
شاید به عکس چهره ی مهتاب خو کنم...
میم و حا...
سلام
این هم یک شعر از جنس نا مرغوب تنهایی...
فریب چشم تو خورد و همیشه تنها ماند
و چشم خورد و ز قلب نگار خود جا ماند
غریب ماند، میان غزل غزل غربت
و لابلای نگاهی که تا ابد وا ماند
حواسها همه جمع دلی که تقسیم است
کنار ضرب نفسها، صدای منها ماند
و باز بر دل تنگش شرر فروز آمد
و باز بر تنش آثار زخم دنیا ماند
و باز، گرم نگاهی، به ماه شبها بود
که سوی مردم چشمش نهیب سرما ماند
پر از نشان وصال است، قلب بی سامان
و یک نشان جدایی که بر دل ما ماند
و در سیاهه ی فردا مدام در میزد
دری ز خاک وا شد، شبی همانجا ماند...
میم و حا...