سلام...
شرمنده ی دوستای خوبم هستم که اینبار، شعرم، غمگینتر از همیشست و امیدوارم شادی مدام رو تو زندگیتون شاهد باشین...
غربت، سکوت، قبر، نگاه بهاره ای
ماهی، کویر، تشنه، پی راه چاره ای...
قبری به عمق سوز دل بی پناه من
سقفش به انتظار گِل و سنگ خاره ای
مادر، پدر،شیون و زاریّ بستگان
یارم ولی، بهت زده، در کناره ای...
کم کم همه ز مقبره ها دور می شوند
رنگ غروب و فرصت وصل ستاره ای
خروار خاک، روی سنگ لَحَد، آسمان سیاه...
بالای این سیاهی وحشت، نظاره ای
من زیر خاک و زیر قدمهای یار خود
آغاز میکند سخنش، با اشاره ای...
مبهوت، اشک خاطره ها، روی گونه اش
هر روز، فال حافظ و شب، استخاره ای
نجوا، سکوت مقبره ها، یار، بیقرار
رودی روان، از نگهِ اشکباره ای
یادی ز کوهسار و هواهای تازه اش
یاد نگاه من به رخ ماه پاره ای
کم کم، به خاک رفتن من، از سرش برفت
دیگر نماند، دلبرکی، غمگساره ای
منکر، نکیر، وقت سوال و جواب شد
اینجا کجاست؟ آه مهیب و شراره ای...
تنهایم و رنگ ز رخسار رفته ام
از کف برفت، بخت و مجال دوباره ای...
میم و حا...
سلام دوستان عزیز...
عذر منو بپذیرید به خاطر غیبت چند روزم...
شعر جدیدمو تقدیم میکنم به شما و امیدوارم با نظراتون کمکم کنید برای بهتر شدن اشعارم.
قصه ها هست پس شرح پریشانی ما، می دانی؟
شرح مجنون و غم لیلی و حیرانی ما، می دانی؟
تو چه دانی ز غم ما و هواداری چشمان نگار؟؟؟
ماجراهاست به یک بوسه ی پنهانی ما، می دانی؟
مطلع هر غزلم را سخن نام نگارم جای است...
بهر یار است همه شعر و غزلخوانی ما، می دانی؟
فارغ از بال و پر خود شدن و سوز دل و شعله ی شمع
همه پروانه ی او گشتن و ویرانی ما، می دانی؟
همه را صحبت دلدادگی ما بُوَد و ناز بُتان...
نکته ای از دل بشکسته و بارانی ما، می دانی؟
راهِ ناممکن وصلش، به خطرهای فراوان رفتیم
سختی راه وصال و دل طوفانی ما، می دانی؟
آمدم، آمده ام نور تو را مشعل جان گردانم...
تو کرامات شب و محفل نورانی ما، می دانی؟
ای بهاران دل و مایه ی امّید دلِ عاشق ما
لحظه ی بی تویی و حالِ زمستانی ما می دانی؟
فاش گو...! این همه دیوانگی و حالت مهجوری ما...
از دل مضطرب و بی سر و سامانی ما میدانی؟
قاتل جان دو صد عاشق دلباخته ی سوخته دل...
جرم این خبط عیان، از دل زندانی ما می دانی؟
میم و حا...
هستم به باد می رود
هستان به باد می رود
بر باد چنگ گیسویت
زلفان به باد می رود
بر آتش تو بی نشان
من آتش آتشفشان
با این حرارت یک جهان
آسان به باد می رود
من می روم بر خان تو
چشم من و دستان تو
هستی ما با دست تو
یک آن به باد می رود
آوای محشر ساز شد
دستان خالی باز شد
رویای پوچ عشق از
دستان به باد می رود
حرمت بدار این اشک را
این غمگسارین اشک را
اشک جدایی گوشه ی
چشمان به باد می رود
غوغای قلب و جان من
سوز دل نالان من
از سوز دل بین عشق را
نالان به باد می رود
تَرکم نما، ترکم نما
یا بشنو و درکم نما
کز کفر چشم مست تو
ایمان به باد می رود
باز آ دمی بر سفره ام
نانی بده، دیوانه ام
با نان مهرت روز و شب
دندان به باد می رود...
میم و حا...
من غزلها می سرودم، تا به خوبیها رسم
آمدم تا بر سرای خودستاییها رسم
در میان بزم خوبان، غم نصیب جان ماست
با غم خود میروم بر بزم شادیها رسم
باقی از روی تو بودم، باقی رویای تو
از جهان پر می کشم تا سوی فانیها رسم
کاش می مردم نمیگفتی حروفی از جفا
راه مجنون میگرفتم، تا به لیلیها رسم
یکّه و تنها و مهجور و غریب و بی نوا
بر خرابات آمدم تا پای صوفیها رسم
شاپرک وارم به گرد شمع هجرت در گداز
بال سوزد تا به حسرتگاه ماهیها رسم
در گرفتاریّ زلفت، جایگاهم خاک شد
با هواخواهی چشمت، بر هوائیها رسم
ساده بود آن بار اول، دیدن رخسار ماه
بر رخ مهتاب ماندم، تا به سختیها رسم
غمگساریّ نگاهت، سحر مادام من است
رهنمون از عرش کردی، سوی خاکیها رسم...
میم و حا...
سلام دوستای خوب من
امیدوارم چهارشنبه ی خوبی و سپری کنید و من رو از دعای خیر خودتون سرشار...
امروزم یه شعر جدید براتون می ذارم و آرزومه که مقبول دلهای مهربونتون بشه
دیشب ز غمت، به چشم من، خواب نرفت
گویی که به پشت ابر، مهتاب نرفت
دیدم که مه و زهره چه عاشق گشتند
مهتاب نشست و زهره بی تاب، نرفت
هر بار زدی دست جفا بر جگرم
از شوق وصال، از دلم، تاب نرفت
رویت ز برم رفت و غمت ماند به دل
دریا ز کفم رفته و مرداب، نرفت
تو لایق اربابی و من دربدری
اینبار، گدا رفته و ارباب نرفت
از شوق وصال تو همه مست شدیم
از چشم خمار ما، ولی، آب نرفت
از لعل لبت، مستی جان حاصل شد
جان رفت ز تن، باده ی نایاب، نرفت...
میم و حا...
من از همتون عذر میخوام که این شعر جدیدم هم مایه هایی از تنهایی و غم رو تو خودش جا داده...
به چنگ گیسوان تو، اسیرم من، اسیرم من
نهایت پیش چشمانت، بمیرم من، بمیرم من
منم مجموعه ای از هجر و محنت، ماتم و غربت
شبیه قطره ی اشکی، حقیرم من، حقیرم من
تو و چشمان مست تو، تمام ثروت عالم
جدا از چشم مست تو، فقیرم من، فقیرم من
بود نامت به نای من، قنوت و ربنای من
برای گفتن نامت، نفیرم من، نفیرم من
نگارا! زیر پای تو، سرِ ما و رضای تو
بزرگا! پیش پای تو، صغیرم من، صغیرم من
اگر رندی ز سر گیرم، غلامیّت به سر گیرم
اگر گردم غلام تو، امیرم من، امیرم من
تمام آرزوی من، بود یک گوشه ی چشمت
نهایت پیش چشمانت، بمیرم من، بمیرم من...
میم و حا...
سلام دوستای خوبم
تو نظرات دیدم که یکی از عزیزان، اعتراضی به حالت غمناک شعرام داشت...
نمیدونم چی باید بگم... نهاد آدما، بر اساس 2 عامل ایجاد شده:
1. عقل
2. قلب
بعضی از آدما، عاقلی می کنن در عین عاشقی
بعضی آدما عاشقی می کنن در عین عاقلی
بعضی آدما، عقل محض هستند و بعضیای دیگه تماما قلب
واسه قرار گرفتن توی هر کدوم از این دسته بندی ها، اتفاقات و مناسبات و مراودات هر کس، نسبت به پیرامون اون فرد، نقش تاثیر گذار و مهمی داره و جبر ایجاد شده ای هم باعث حالت های من شده و از این رو، هر چی که من در قالب ابیات تقدیمتون می کنم، متاثر از اون پیرامون جابرانست...
امیدوارم که همتون، سرشار از امید و زندگی باشید...
امروز هم اولین روز ماه رجبه و کاش، گردش روزگار، رقم زننده ی این باشه که ما هم از رجبیون باشیم و از سرفرازان عرصه ی محشر عظیم خداوند...
امروز میلاد امام علم و عمل آل محمد هم هست
من هم میلاد امام باقر علیه السلام رو به همه ی شما تبریک میگم و امیدوارم هممون مورد عنایت اون حضرت قرار بگیریم...
میم و حا...
سلام دوستان
حالتون خوبه؟
اگه اجازه بدین، امروز هم یه شعر جدیدمو تقدیم دلهاتون کنم...
امیدوارم خوشتون بیاد...
دور از تو و از گیسو و دور از سر کویَت
در حسرت آنم که نبینم گل رویت
صد حادثه ام در ره دیدار تو افتاد
رحمی بنما بر پسر حادثه جویت
چون مِهر تو شد بر دل ما، فاصله ها رفت
احسنت به مهر تو و رفتار نکویت
تا چشم تو دین من و ابروت دلم برد
ناچار زدم چنگ به یک تارک مویت
با شعله ی نی، عزم نوا کردم و بی تاب
از نای تو بشنیده ام آوازه ی هویَت
گل واژه ی نام من و نام تو و یک راز...
بر کس منما نامه و اسرار مگویت...
میم و حا...
شعری حقیر، تقدیم به دلهای بزرگ شما دوستان...
غریبیَم به که گویم، که یار هم تنهاست
بیا بیا مه تابان، بهار هم تنهاست
برای آینه بودن، دلی نمانده دگر
به روی آینه هامان، غبار هم تنهاست
به راه کوی دل تو، سواره در سفرم
به قصد دیدن رویت، سوار هم تنهاست
بگفته ام به دل خود، حدیث شرح وصال
در این روایت ماتم، نگار هم تنهاست
به تیر چشم سیاهت، چه خوش زدی صیدت
کنار چشمه ی چشمت، شکار هم تنهاست
به گیسوان تو مرغ خیال ما محصور
در اوج بی کسی ما، حصار هم تنهاست
به سوی تو به شمال و جنوب، راهم نیست
نگاه ما به یمین و یسار هم تنهاست
نوای نام تو ناقوس نای ما گشته
کنار نای گرفته،سه تار هم تنهاست...
میم و حا...
سلام دوستان
حال شما؟
خوبین؟
شکر خدا...
میخوام امروز رو با یه بیت زیبا از غزل شماره ی ۶۴ جناب حافظ شروع کنم و مطلب مورد نظرمو که مربوط به همین روزه، براتون تقدیم کنم...
"پری نهفته رخ و دیو در کرشمه ی حسن بسوخت دیده ز حیرت، که این چه بوالعجبیست"
میخوایم یه فلش بکی داشته باشیم به ۳۶۵ روز قبل...
درست زمانی که قرار بود واسه اولین بار بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، جلواتی از ابهت و اقتدار و همبستگی مردم عزیزمون، مثل تیری کارا،به دیده ی سانسور نشان همه ی دنیای دروغ و فریب، بنشینه.
این اتفاق در شرف وقوع بود و خیلی از اونایی که خودشونو واقعا از جنس مردم میدونستن، در تکاپو بودن واسه ی این رویداد مهم.
اما درست زمانی که همه ی ما، شمارش معکوس رو شروع کردیم واسه ی این قدرت نمایی، ناگهان، باد رحمت خداوند، به چهره ی ما ها وزیدن گرفت و در کمال تعجب و حیرت، نقاب دو رنگی و نفاق، از جلوی چهره ی خیلی از افرادی که خودشونو از جنس مردم می دونستن، کنار رفت و حقیقتی تلخ، افشا شد...
حقیقتی که باعث عقب افتادن قدرت نمایی این ملت شریف شد.
نقاب ها کنار رفت و گرگها در لباس میشها دیده شدند.
نقاب ها کنار رفت و سبزی مانده فروشان، در هیبت طلا فروشان، شناخته شدند و ...
افسوس...
افسوس که پری زیبا و جلوه گر فرهنگ و تمدن این مردم شریف، توسط این خود باختگان دیو صفت، به باد تمسخر گرفته شد و ...
افسوس...
افسوس که "پری نهفته رخ و دیو در کرشمه ی حسن..."
میم و حا...
برای حال و روز گل، هزاران بار می خندم
برای زاری بلبل، هزاران بار می خندم
شدم پروانه ی شمعی که بهر قلب دیگر سوخت
برای سوز شمع دل، هزاران بار می خندم
شدم مجنون جانانه، خراب افتاد کاشانه
برای شمع و پروانه، هزاران بار می خندم
فداییّ لب یارم، همه دیوانگی کارم
برای حال دیوانه، هزاران بار می خندم
جدا افتاده از جانم، فداییّ غریبانم
برای جان جانانم، هزاران بار می خندم
کمبن گاه است چشمانت، مژه دام و لبت دانه
برای دانه و دامت، هزاران بار می خندم
به پیمانه ز اشک خود، شراب ناب آوردم
برای مستی یاران، هزاران بار می خندم
هوالاول تجلی شد، به جسم و جان زیبایت
برای آخرین منزل، هزاران بار می خندم...
میم و حا...
سلام
جمعه ای با رنگ انتظار رو براتون آرزو مندم...
امروز یکی از شعرای قدیمیمو به شما هدیه می کنم و امیدوارم خوشتون بیاد...
برای خانه ی قلبم، هزاران بار می گریم
برای هجر و تنهایی، هزاران بار می گریم
درون سینه ام خون و درون دیده خون آبه
برای خون چشم و دل، هزاران بار می گریم
یکی دستم به روی سینه و دستی به روی سر
برای سینه ی پر غم، هزاران بار می گریم
پریشان خاطر از هشیاری نامردمان گریم
برای مستی جانم، هزاران بار می گریم
شدم سرگشته ی کویت، برای دوری از مَردُم
برای دوری از مردم، هزاران بار می گریم
نگاهم خیره در چشمت، همه نادیدنی دیدم
برای لَن تَرانیها، هزاران بار می گریم
هوای تازه و قلبم، نگاه خسته و چشمت
برای گفتم اسمت، هزاران بار می گریم...
میم و حا...
سلام خدمت همه ی دوستان
امروز چهارشنبه، ۱۹/۰۳/۸۹ و جمله ی امروز اینه:
"قربانگاه اندیشه ها، زیر برق آرزوهاست..."
-------------------
امروز هم یه شعر جدید تقدیمتون می کنم که خاصیت های روز چهارشنبه، روش تاثیرات زیادی داشته...
فریاد! که از دست خِرَد، سیر شدم
وز عاقلی ماه رخان، پیر شدم
فریاد! ببینید چه کردست آن یار
از شدت این حادثه، دلگیر شدم
با خاطر زلف او نشستم یک عمر
در خاطره ی حادثه زنجیر شدم
هم صاحب آهنگ صدایش بودم
هم صاحب ناله های شبگیر شدم
از فرودین و آذر و بهمن که نشد
درگیر هوای تازه ی تیر شدم
هر بار که حمله ور به کویش گشتم
تسلیم هواداری تقدیر شدم
داد دل خود به دادگاهش بردم
عذرم همه ناشنیده تقصیر شدم
در حبسیه ی کلبه ی چشمان کبود
محکوم به تنهایی و تعزیر شدم...
میم و حا...
سلام دوستان
سه شنبتون خوش انشا الله...
امروز یه غزل دیگه تقدیمتون می کنم و امیدوارم بیت بیتش به دلهاتون بشینه...
قصه ای هم شد تمام و محو چون افسانه ها
قصه ی گیسو و چشمی، دام ها و دانه ها
چون کتاب ویس و رامین، خسرو و فرهاد و کِی
رفته در صندوق کهنه، لابلای خانه ها
قصه ی حیرانی ما، در کویر ناکجا
قصه ی دستان ما و گیسوان و شانه ها
قصه ی پروانه ای بی تاب، بی تاب فنا
قصه ی سوزان شمع و چرخش پروانه ها
قصه ی بازی گل یا پوچ با دست نگار
داغ بلبلهای عاشق، باد ها و لانه ها
قصه ی آواز محزون و دلی افروخته
قصه ی نتهای یار و چنگ ما و چانه ها
قصه ی دیدار و وصل و فصل پاییز و فراق
آخر کار شراب و حسرت پیمانه ها
می روم زینجا به سوی کوچه های بی کسی
می شوم هم سنگ خاک و محرم بیگانه ها...
میم و حا...
سلام دوستان عزیزم...
سلام به اون دوستایی که اگه اراده کنند، میتونن کوه غم دوست دیگشونو به دریای شادی تبدیل کنن...
سلام به دوستایی که قراره تازه باهاشون دوست بشیم و سلام به دوستایی که ما رو از یاد بردن...
امروز یه شعر دیگه تقدیمتون می کنم و یاد آور می شم که دوشنبه ها، بهترین روزهاست...
نهایت طلب دیدنت چنین باشد
فنای حسرت رویت...، همه همین باشد
رخت ز پرده برون آید و شود قتّال
رخت به جان و دل عاشقان، کمین باشد
هزار کار سلیمانیَت نشد حلّال
نگاه خیره و مستت، مرا نگین باشد
گَهی به کوهسار، پِیَش، دل خراب و آواره
گَهی دلم ز پی او، به سوی چین باشد
نهانِ خانه ی ما را، ببین که شادی نیست
ز بهر درد فراقت، دلم غمین باشد
کویر قلب من و بارش نگاه من
نگاه را بنگر، بی تو ام نمین باشد...
میم و حا...
آن آرزوی بی نهایت حال امروزم نبود
وضع امروز دل من، حال دیروزم نبود
دلبرا! بودن کنارت آرزویم بود لیک،
کشمکش با غاصبانت، کار هر روزم نبود
میم و حا...
من بال پروازم نمودم فرش پایت
من با پریشانی نمودم سر به پایت
تا روی خود از من نمودی سوی دیگر
من ریختم از اشک خود در پشت پایت
میم و حا...
سلام دوستای مهربونم...
تو تنهایی این چند روز تعطیلی، ابیات زیر به دلم اومد که تقدیمتون می کنم...
آنگه که خاک می شوم و زار می زنم
چنگی به زلف پر خم دلدار می زنم
از آشنا که هیچ نصیب دلم نشد
آخر سری به خانه ی اغیار می زنم
با مردگان خفته نشد کام دل روا
فریاد خود به مرده ی بیدار می زنم
پروانه وار گرد رخش در تلاطمم
هم چرخشی به گنبد دوار می زنم
راهی به کلبه ی خَمّارگان نمی یابم
چشمی به چشم چشمه ی خَمّار می زنم
سردار عشق بودم و سر بر سرای تو
سر را به گیسویت صنما، دار می زنم
تنهاییم ببین، گله و ناله ام شنو...
این ناله را به گوش کران، جار می زنم
از بخت بد نظاره ی آخر نشد نصیب
نظّاره ها ز حسرت دیدار می زنم...
میم و حا...
تقدیم به آبی...
پر زدن به دور نگاه تو
آرزوي چشم سياه تو
ناگهان گرفتاري دلم
يا نظاره ي روي ماه تو
زاهدي خود گوشه اي نهم
قلب خود دهم، در پناه تو
میم و حا...
نمیدونم چرا این همه سرشارم از حرفای نگفته که انگار قراره بشن ابیات اشعار من...
امیدوارم براتون دلنشین باشه...
فرزند انتظارم و، قامت خمیده ام
جز رنج هجر و بی کسی، چیزی ندیده ام
با مرغک خیال خود، از فرش آمدم
وز شاخه های عرش معلا، پریده ام
رفتم ز شهر مردم چشمان خیس خود
زینجا، به شهر عالم معنا رسیده ام
دلداده ی محبت شیطان شدم هنوز
دل از هوای تازه ی باران بریده ام
از میوه های عالم فانی برای خویش
جز سیبکی، چو آدم و حوا نچیده ام
طعم خوش وصال حبیبان چشیده اید؟
من طعم دوری از رخ جانان چشیده ام
از انتظار ناله کنم یا ز دست یار
از دست یار درد فراوان کشیده ام
با تو بگفته ام ز خیالات قلب خویش
وز تو صدای آیه ی قرآن شنیده ام
از تو صدای آیه ی قرآن شنیدم و...
دیدار روت، گشته خیالات دیده ام...
میم و حا...
سلام دوستان
اینم شعر جدیدم
تقدیم به شما...
بساط حسرت آماده، دو چشم ماست پر باده
نمی دانم چرا یارم، دل خود بر عدو داده...
شدم جادوی چشمانش، پر از سحر است دامانش
هوا خواهی او، جانم، به باد آرزو داده
یکی روزی دو چشم او، به چشم ما و دست او
به دست ما رسید، آنگه، نشانی سوی کو(ه) داده
هوای ها و نای ما و راه او و پای ما
و خواب چشم مست او، غمِ هایم به هو داده
شب گیسوی پر تابش، به روی روی مهتابش
کشیده پرده از چهره، به عالم آبرو داده...
پِیَش در کوه و صحراها، به روی موج دریاها
خوشم، از بهر دیدارش، مجال جستجو داده
اگر رویش ببینم من، به تخت شه نشینم من
نشان پادشاهیمان، نشان خواب او داده
به ما از جام خود داد و حروف نام خود داد و...
برای وقت دلتنگی، یکی هم تار مو داده...
میم و حا...
سلام
خوبین دوستان!!!
امروز یه جمله ای رو پشت یه وانتی دیدم که مثل بقیه ی جملات رو همه ی این تیپ ماشینا، کلی باهاش حال کردم و در عین حال، عمیقا به فکر فرو رفتم...
اون عبارت یا به طور دقیق اون بیت شعر، این بود:
" کند همجنس با همجنس پرواز کبوتر با کبوتر باز با باز..."
و بلا فاصله این جمله تو ذهنم اومد که:
" خلایق هرچه لایق"
نمیدونم چی شد که پس از خوندن اون شعر، چرا این عبارت به ذهنم اومد...!!!
ولی هر دوی این عبارات، اشاره به یه نکته ی مهم، تو زندگی همه ی ما ها دارن، و اون نکته، چیزی نیست جز سنخیت...
سنخیت...!
عاملی که همه ی ابعاد خلقت عالم، بر اساس اون، چیده شده. ولی گاهی، ما آدما، اونو فراموش می کنیم و تو زندگیمون، بارها از مسئله ی سنخیت، فاصله می گیریم.
مثلا تو دوست یابی.... مثلا همسر یابی.... پیدا کردن یه شریک متناسب برای خودمون تو امور مختلف.
تو همین افکار بودم که یاد یکی دو تا از اطرافیان خودم افتادم که بدون هیچ سنخیتی، مثلا شدن دوست من...
آخ که چقدر از امثال این آدما باید بکشیم، تا تاوان این شبه دوستیها رو ادا کنیم...
به هر حال امیدوارم که همه ی شما دوستای خوبم، یک زندگی سرشار از سنخیت و داشته باشین و به شادیهای بیشتری برسین.
منم تصمیم گرفتم که تو زندگیم، از این به بعد، کبوتر با کبوتر باشه و باز با باز و قورباغه با وزغ...!
یعنی اصولا خلایق هرچه لایق!!!
شاد باشین
میم و حا...
خراب بود خانه ی دلدادگی، خراب
و حال زار ما و سرافکندگی، خراب
خدا! ببین به چه حالم، تو دستگیری کن...
ببین که شد زیر بنای بندگی، خراب
خیالمان، که به عرش خدا رسیده ایم
تمام کاخ ریا شد به سادگی، خراب
چه تند سوی هوس با خیال عشق شدیم
سریع شد عاشقی در زندگی، خراب
مرام ما که به منزلگهش سری بزنیم
مرام و معرفت و مردانگی، خراب
شبی جنون به عقل گفت: که عشق است کار خیر
بتان عقل شدند به دیوانگی، خراب
نشانه های لیلی و مجنون و بیستون
و حال زار ماست، ز بیچارگی، خراب...
میم و حا...
آخر به خاک می روم و خاک می شوم
از صفحه ی زمانه ی دون پاک می شوم
--
شادی ما به عالم فانی تمام شد
آندم که خاک می شوم، غمناک می شوم...
میم و حا...
سلام
عجب حکایتیه، حکایت دوستای صمیمی
دوستانی که همه ی وجودشون، نگران فراز و نشیب دوست دیگشونه...
نمی دونم از قلبم چی بگم براتون... سیر و سرکه! اسپند و آتش! یا تکه ی یخی مشتعل...!
حکایتیه، حکایت آدمایی که تو یه زمانی، انتخاب می شن واسه آزمایش خاص پروردگار. انتخاب می شن که با یک تصمیم، به عرش برسن یا به خاک مذلت. انتخاب می شن واسه...
حکایت آدمایی که فکر می کنن انتخاب شدن واسه آزمایش...
و غافلند از اینکه همه ی انسانها و موجودات، همواره در معرض آزمایشهای خداوند هستند و همه ی خوبیها و بدیهای عالم، جز آزمایش خدا نیست.
غفلت می کنیم دوستان. از این نکته غافلیم که اولین دم و باز دم ما بعد از هر خطا و گناه و اشتباهمون، فرصت مجددیه که اله العالمین به ما اعطا می کنه. فرصتی که هم بوی رافت و مهربانی میده و هم بوی حکمت و آزمایش...
اصلا هر صبح که پلکهای ما از هم باز می شن و حیات مجدد رو تو یه روز جدید تجربه می کنیم، در واقع مواجهیم با یه فرصت گرانبها که خدا به ما داده. فرصتی که قراره ازش نهایت استفاده رو ببریم و دیگه خطاها و اشتباهات روز قبل و روزهای قبلمونو تجربه نکنیم.
و توی همه ی این روزها، شنبه، از همشون مناسب تره...
و امروز، شنبست و یه فرصت مناسب برای انسان بودن و خوب بودن و خوب موندن...
میم و حا...
سلام دوستان
اینم یه شعر دیگه از خودم که آرزو میکنم خوشتون بیاد.
طبق معمول، حال و هوای خاصی، باعث سرودن این جملات شده...
باز از چه بگویم که دل ما خون است
دردیست به جانها، پی هر صبح فزون است
از سرخی قلب خود بگویم یا چشم؟
یا از رخ ماه خود که گندمگون است؟؟؟
ما در وسط کویر دوری، مردیم
افسانه ی وصل ما به او افسون است
هرگاه که چشم بر نگاهش بستیم
باقی به فنا شدیم و این قانون است
یک چند به کوهسار عشقش بودیم
اکنون دل ما به حسرت هامون است
لیلی وش ما که گرد او مجنونیم
حالا به تب یار دگر مجنون است
هر کس که پی هلال ما بی تاب است
از حلقه ی گیسوش، بدان بیرون است
با یک نگهش بکشت صد عاشق را
قد و قدمش، سکندر مقدون است
شرط دل یار ما نه عاشق بازیست
در شهر نگار، عاشقی وارون است
با دوری او قصر فراخ دلها
چون کلبه ی کنعانی ما احزون است
دردیست به جانها، پی هر صبح فزاید
باز از چه بگویم که دل ما خون است...
میم و حا...
اینم یه شعر کوتاه برای دوستای عزیز...
نظر یادتون نره
می کُشی مرا، با نگاه خود-من به حالت بی قراریم
از چه می روی، از کنار من، تو ندیده ای، اشک زاریم؟؟؟
شاد می شدی، شاد می شدم-خنده های تو، خنده های من
کی تو دیده ای، گریه ی مرا، در فراق تو، غمگساریم؟؟؟
نازنین من، از وجود تو-گفته رب ما، آفرین به خود
آفرین به تو، داده ای مرا، تار موی خود، یادگاریم
در نماز تو، با صدای تو-عرش و عرشیان، در تلاطمند
ای نگار من، در سلام خود، فاش می نگر، داغداریم
ناز من به نازت چه می کشم-من به ناز تو مبتلا شدم
نه زمینیم، نه بهشتیم، نه جهنمی، کوهساریم...!!!
میم و حا...
سلام
امیدوارم شاد باشین و همیشه در پناه خدا...
امیدوارم شما هم یه دوشنبه ی عالی و پشت سر گذاشته و وارد سه شنبتون شده باشین.
از نیمه های شب گذشته، داشتم تو ذهنم، یه موضوعی و مرور می کردم.
اون موضوع این بود که چرا ما آدما، تعمدا، گام به عرصه هایی میذاریم که میدونیم تو تلاطم امواجی سهمگین گرفتار خواهیم شد و بعد از وارد شدن به اون عرصه های خطرناک، سخت ترین کار ممکن برای ما، میشه پیدا کردن یه راهی واسه نجات!
چرا ما آدما، آرزوهای محال و ناممکن و بعضا، اشتباه رو، به عنوان سر لوحه ی چشم انداز زندگیمون قرار میدیم و از همه ی زمین و زمان، انتظار داریم، تا ما رو برای نیل به اون آرزو ها همراهی کنن؟؟؟
عجب آدمایی هستیما...!!!
بابا! راحت زندگی کنید دیگه!
آخه چرا خودمون، برای خودمون، این همه دست انداز ایجاد می کنیم؟
جالب تر اینه که تو این مسیرای اشتباه و اهداف اشتباه تر، دوستان مثلا صمیمی ما، میان و ما رو همراهی میکنن، به جای اینکه هدف و راه درست و نشمونمون بدن.
تازه، وقتی یه رفیقی هم، صادقانه و رک میاد و به ما میگه که "دوست من، این راهت، این هدفت، این کارت اشتباهه" اونو طرد می کنیم و هزار تا حرف جور و واجور نثارش میکنیم و اون صمیمی ترین دوست، میشه پست ترین آدم...
آدمیزاده دیگه...
هم مهربونی داره و جمال و کمال و صداقت
هم نامهربونی داره و زشتی و حماقت و دروغ!
سوا کردنی نیست و کلی هم درهمه...
توش هم دکتر حسابی و چمران و ابن سینا و حسین فهمیده هست، هم هیتلر و انواع بوش و انواع سبزیجات و ....
خدا به هممون کمک کنه...
نظر تکمیلی داشتین، استفاده میکنیم...
میم و حا...
دوستای خوبم، حتما خیلیاتون میدونید که من هر پنج شنبه، واسه امور کاری، راهی قم می شم و اگه فرصتی دست بده، به حرم منور کریمه ی اهل بیت هم سری می زنم...
تو همین ارتباط، مثنوی زیر و گفتم و هدیه می کنم به همه ی دوستداران حضرت معصومه...
اگر خوشتون اومد، نظر یادتون نره...
باز روز ششم هفته و باران نگاه
باز خورشید، پی همدم خود، حضرت ماه
باز روز ششم هفته و مرغ سحری
و دل مضطرب و مثنوی دربدری
باز هم خاک زمین، دربدر قامت یار
باز روز سفر و حسرت دیدار نگار
باز روز ششم و رو به رخ او به نماز
طلب ناز حبیبان، همه ی راز و نیاز
بعد از رخصت یار و دل بارانی ما
دل لیلا شده مجنون غزل خوانی ما
سوی محشر، به سوی قم، حرکت با دل خون
شاید این دل شود آزاد ز زندانی چون
همه ی رندی خود را نهمی اول ره
تا که بیرون شومی با نظرش، از دل چه
حضرت عشق در آنجاست، اگر بار دهد
گوشه ی چشم شفاعت به دل زار دهد
دل خسته، به حرم پای نهم با خجلت
گوییا کار تمام است، نباشد مهلت
بانویم! خسته به درگاه شما آمده ام
چنگ بر خان کرامات شما آمده ام
چه کند دست تهی هیچ ندارد حاصل؟
چه کند خسته ی ره، گریه کنان پای به گل؟
چه کند آه شرر باره ی جسمی خسته؟
چه کند خسته ی عاشق، به دو دست بسته؟
مددی بانوی من! باز کن این دست مرا
یا بگیر آبرو و جان مرا، هست مرا...
مددی بانوی من، عاشق عاشق گردم
در پناه کرمت، غرق حقایق گردم
ای کریمه! مددی، فانی راهت گردم
از جهان پر کشم و حرّ نگاهت گردم
بار الها! مددی، روز ششم دلگیرم
عاقبت در ره معصومه ی تو می میرم...
میم و حا...
سلام دوستان عزیز
حالتون خوبه؟
میدونید امروز چه روزیه؟
امروز روز وطنه و من این روز و به همه ی عاشقای این سرزمین تبریک میگم...
امروز روز یکی شدن همه ی ملت، برای آزاد کردن مرغ خونین بال خرمشهر، از چنگال شیاطین جهانیه...
تبریک تبریک تبریک
تبریک به شهدا
تبریک به امام عزیزمون
تبریک به همه ی مردم و مسئولین
--------------------------------------------------------
میخوام یه داستان واقعی رو، البته با اجازه ی صاحب این خاطره ی داستان گونه، تو چند بخش براتون تقدیم کنم.
حتما نظر بدین و خودتونو تو این موضوع جالب سهیم کنید...
--------------------------------------------------------
آمریکا، دره ی سیرا...ایران، خلیج همیشه فارس
قسمت اول...
.........................
از آن دوران کودکی، یادم میاد که به همراه سه برادر بزرگتر از خودم، در شهرها و روستاها، قالی بافی می کردم. ۷ یا ۸ ساله بودم که به تهران اومدیم و شدیم بچه تهرونی...!
چند سالی نگذشته بود که یه تلویزیون خریدیم. تو اون دوران، حدودای سال ۴۶ یا ۴۷، بیشتر مردم، برای تماشای تلویزیون، به قهوه خونه ها میرفتن.
یادم میاد که تو همون سالها، سریالی از رسانه ی ایران پخش می شد به نام "دره ی سیرا" و من که تازه داشتم فارسی صحبت کردن و یاد می گرفتم و هنوز غیر از منطقه ی سکونتمون تو تهران و بعضی از خیابونای اصلی شهر، هیچ جای دیگه رو نمی شناختم، با تماشای این سریال، متوجه شدم که اون ور دنیا، تو آمریکا، دره ای وجود داره به نام سیرا که بسیار رویایی و خوش آب و هواست و خیلی از آمریکاییای پولدار، واسه تفریح و خوش گذرونی، به اون منطقه سفر میکنن...
در همان دوران کودکی، یکی از آرزوهای من، این بود که یه روزی به آمریکا برم و منم دره ی سیرا رو تماشا کنم. بدون اینکه بدونم آمریکا کجاست و کل شناخت من از اونجا، فقط اسم این دره بود...
و امروز بعد از حدود ۴۰ سال، هنوز اسم سیرا تو ذهنم مونده و جالب اینجاست که تو هیچ کتاب یا فیلم و مستند و سریال دیگه ای، حتی اسمی از اون دره نشنیدم.
اینجا بود که برای من ثابت شد که تاثیر یک فیلم یا سریال، میتونه در یک کودک یا نو جوان، اینقدر تاثیر گذار باشه...
تو مرور همین خاطراتم بودم که به فکرم رسید که چرا ما تو این همه سالهای سال، هنوز فیلم یا سریال درخور شانی برای خلیج زیبای همیشه فارسمون نساختیم...
"از خاطرات ا.ا"
ادامه دارد
میم و حا...